میپرسد که آیا بزرگ شهر یا رئیس و شیخ قبیلهای به تازگی
درگذشته که چنین بیتابند و در سوز و گداز؟ مردم شهر بهتندی پاسخ میدهند که تو مگر
دشمن دین و اهلبیتی که نمیدانی امروز عاشورا است و عزای ما برای حسین (ع) است؟ شاعر
میپرسد مگر خبر جنایت یزید و مصیبت حسین (ع) تازه به گوش شما رسیده که اینچنین جامه
چاک میکنید؟ وانگهی آنچه برای حسین و یارانش رخ داده، رها شدن از زندان تن و غنودن
در آغوش وصال محبوب است. عاشورا روز پیروزی و پادشاهیِ معنوی شهیدان کربلا است؛ چه
جای اشک و آه؟!
-شاید در نگاه اول، چنین بهنظر آید که مولانا بهسبب خاستگاه
مذهبی و تعلقش به طایفۀ اهلسنت، مناسک عاشوراییِ شیعیان را بهدیدۀ طعن مینگرد.
اما با نگاهی ژرفتر به ابیات پایانیِ این حکایت، میتوان چنین فهمید که مولانا از
زبان شاعر دورهگرد و بهشیوۀ «تجاهل العارف» قصد تلنگر زدن به عزاداران حسینی دارد
که مبادا در سطح قالب و صورت و پوستۀ مناسک بمانند و بهجای ماه، در انگشتی که ماه
را نشان میدهد خیره شوند! گویی میخواهد یادآوری کند که مناسک حسینی اگر با دردهای
اگزیستانس فردی و یا رنجهای اجتماعی پیوندی برقرار نکند، بیمعنا، تهی و متورم میشود.
آنگاه است که باید چنین مناسکی را عزای خفتگان بر خوابِ گرانِ خویش دانست:
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زان که بد مرگی است این خواب گران
-مشارکت در مناسک آیینی باید چشم را به افقی متعالیتر باز
کند و ضمیر را از زنگارها و غبارهای زندگیِ خاکی، که منشأ هر نزاع و دشمنی و ستمکاری
است، بزداید، و اگر اینگونه نیست باید بر
حال نزار و دین خراب خود گریست:
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمیبیند جز این خاک کَهُن
مناسکْ زمانی کارآمد است که در خدمت ورزیدگیِ ایمان و اعتلای
معنویت آدمی باشد. برونداد مناسک آیینی، لاجرم باید تقویت اعتماد به سیر هستی (توکل)
و دلیری و فداکاری در مسیر حقجویی و حقخواهی، و مناعت و سیرچشمی در برابر وسوسههایی
باشد که چونان گل و لای بر پای سالک راه حق میچسبند و او را از پای میاندازند. چشمی
که به افقی بلندتر از وسوسههای خاکی دوخته شده است، دلیر، متوکل، فداکار و مستغنی
است:
ور همی بیند چرا نبود دلیر
پشتْدار و جانسپار و چشمسیر؟
هدف از تدیّن و معنویت، شستوشوی جان در شراب عشق به هستی
و فرورفتن در بحر شفقت و دیگردوستیِ مؤثر است و کسی که سرخیِ این شراب در سیما و سیرتش
نمودار نباشد، نصیبی از فرّخی و فرخندگیِ معنوی نبرده است:
در رخت کو از میِ دین، فرّخی؟
گر بدیدی بحر، کو کفّ سَخی؟
آنکه جو دید، آب را نکْند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ