و لابد همه الان در این زمستان آلوده و بی برق و گاز ۱۴۰۳ یاد
زمستان زیبا و پرامید ۱۳۷۶ میافتند. همان زمستانی که در ۲۴بهمنماه آن، گل "جامعه"
بر درخت تکیده مطبوعات ایران رویید. همان زمستانی که جوانکهایی مثل من در شهری چون
شیراز که تو با آن آشنای قدیم بودی، هر روز ساعت ۱۱صبح دم دکه میرفتند که روزنامه
دیروز را بخرند و با ولع بخوانند و در واقع، ببلعند.
و بلعیدنیترین ستون روزنامه "ستون پنجم" تو بود.
همان که در آن، از "سردار رانندگی" نوشتی و خشم سرمایهدار موتلفه را برانگیختی.
همان ستونی که در آن، از مانیفست مارکس تا لیبرالیسم پوپر را به سخره میگرفتی و امثال
ما را که به لحن و قلم گلآقایی عادت داشتیم، به جهانی دیگر وارد میکردی.
و "جامعه" را بستند، "توس" درآمد.
"ستون پنجم" را کردی "ستون چهارم"! آن را بستند و "نشاط"
درآمد، اسمش را گذاشتی "بیستون". آن را هم بستند و "عصر آزادگان"
درآمد، اسمش را گذاشتی "چهلستون". از این ستون به آن ستون میرفتی و منافذ
و مفارج سیاست و سیستم را انگشت میکردی و خلقی میخندیدند و تو با اخم اندیشمندانهات
به جامعه مینگریستی.
و گرفتندت و محاکمهات کردند و راهی غربتت کردند. اما باز هم
نشستی و نوشتی. حالا دیگر نه فقط از حکومت که از غربت و دوستانی که با مشی و نگاه اندیشمندانهات
غریبه شده بودند، هم میکشیدی و میچشیدی. لابد پیش خودت میگفتی من از بیگانگان هرگز
ننالم که با من هرچه کرد، آن آشنا کرد...
و حالا دیگر خیلی از آن سالها گذشته است. نوزادان بهمن
۱۳۷۶ حالا در بهمن ۱۴۰۳، به ۲۷سالگی رسیدهاند. اگر یک درصدشان هم مثل دهه چهلیها
و پنجاهیها و حتی شصتیها اهل ازدواج و زندگی سنتی بوده باشند، حالا بچهدار هم شدهاند.
ما جوانکهای آن روز پیر شدهایم. تو که آن زمان پیرانهسر به ما و جنبشمان و امیدمان
مینگریستی و اندوهناک لبخندی بر آن مینشاندی که وضعت معلوم است.
و راستی، نگفتم از مصاحبههایت. هنوز لید عجیبی که برای مصاحبه
غریبت با عباس امیرانتظام نوشتی، جانم را میخلد. آخر بیوجدان! چطور آن مصاحبه تمام
سیاسی را به رمان مارکز پیوند داده بودی و از لای جملات صدسال تنهایی به آن زندانی
تنها رسیده بودی؟
و بس است دیگر. لابد خیلیهای دیگر خیلی چیزهای دیگر دربارهات
خواهند نوشت...